

احمقی باری به حمال داد که به خانه برساند حمال بار را به دوش گرفت و در وسط بازار از نظر صاحب
بار غایب شد و با را سرقت کرد صاحب بار هر چه او را جست نیافت مایوس شد و رفت.
روز دیگر صاحب بار دید حمال می آید او خود را از حمال پنهان کرد سبب پرسیدند گفت : ترسیدم اجرت
حمالی دیروز را از من مطالبه کند.


مردی بالای چناری رفت و به شاخه ی آخر که رسید باد تندی وزید و به وحشت افتاد سر به
آسمان بلند کرد که ای پروردگار اگر صحیح و سالم پایین آمدم گوسفندهایم را در راه تو خواهم
داد باد آرام گرفت قدری پایین تر آمد و گفت خدایا پشم آنها را می دهم قدری پایین تر آمد و
گفت: خدایا کشک آنها را می دهم روی زمین که رسید گفت: چه کشکی چه پشمی...!!!


عثمان بن رواح با یکی همسفر شد روزی همسفر به او گفت: برو گوشتی از بازار بخر و بیاور.
عثمان گفت: نمی توانم خودش رفت وگوشت خرید و پخت و به عثمان گفت ترید کن و نان را
در آبگوش خرد کن گفت : نمی توانم.
آبگوشت را ترید کرد و گفت : پس پاشو بخور! عثمان گفت : به خدا از بس گفتم نمی توانم
شرمنده ام این یکی را چشم!


درویشی نزد خواجه ای بخیل رفت و گفت: پدر من و تو آدم و مادر ما حوا است. پس ما برادریم و
تو را این همه مال است می خواهم که مرا سهم برادرانه ای دهی. خواجه به خادم گفت: یک فلوس
سیاه به وی بده. گفت: ای خواجه چرا در قسمت برابری را رعایت نمی کنی؟ گفت: خاموش باش که
اگر برادران دیگر خبر یابند این قدر نیز به تو نمی رسد...


شخصی به بخیلی گفت : مرا حاجت کوچکی به تو هست.
گفت : بگذار تا بزرگ شود.
_______________________
خواجه ای برای خود مقبره ای ساخت. یک سال در آنجا کار کردند تا
به اتمام رسید. خواجه از معمار که مرد ظریفی بود پرسید : این عمارت
چه چیز دیگر کم دارد؟ معمار گفت : وجود شریف شما را!


روزی بهلول پیش خلیفه هارون الرشید نشسته بود جمع زیادی از بزرگان خدمت خلیفه بودند طبق معمول خلیفه
هوس کرد سر به سر بهلول بگذارد در این هنگام صدای شیهه اسبی از اصطبل خلیفه بلند شد خلیفه به مسخره
به بهلول گفت برو ببین این حیوان چه می گوید گویا با تو کار دارد.
بهلول رفت و برگشت و گفت : این حیوان می گوید : مرد حسابی حیف از تو نیست با این خرها نشسته ای زودتر از
این مجلس بیرون برو ممکن است خریت آن ها در تو اثر کند.


به کسی گفتند : امروز روز عروسی است گفت : به من چه!
گفتند : عروسی خودت است گفت : خوب به شما چه!
________________
فردی روی سپر ماشین نشسته بود از او پرسیدند چرا روی سپر
نشسته ای ؟ گفت : اوقاتم را سپری می کنم.


احمقی نظرش به مناره ی مسجدی افتاد به رفیق احمق خود گفت : آن کسانی که این مناره را ساخته اند
بسیار قد بلند بودند که مناره ی به این بلندی بنا کرده اند.
رفیقش گفت : که ای جاهل ساکت باش هرگز کسی به بلندی این مناره نمی شود بلکه این مناره را روی
زمین ساخته اند و بعد آن را برپا داشته اند.


روزی افسار الاغ ملا را دزد برده بود ملا گوش الاغ را گرفت و او را به خانه
برد. بعد از جند روز افسار ا در گردن شخص احمقی دید قدری به او نگاه
کرد و گفت : سر ایت خر مال من است ولی تنه اش به من ربطی ندارد.
_____________________________
ملا خواست باغی را بخرد همسایه صاحب باغ هم امده بود, همیشه
از هوا . آب و گل باغ تعریف می کرد.
ملا گفت : چرا عیب بزرگ این باغ را نمی گویی ؟
پرسید : عیب آن چیست ؟
گفت : داشتن همسایه ی فضول.


دو نفر ولگرد را دستگیر کردند و به کلانتری بردند از اولی پرسیدند : خانه ات کجاست؟
گفت : من خانه ندارم. از دومی پرسیدند : خانه ی تو کجاست؟
گفت : من همسایه ی ایشان هستم.
_____________________________
معلم : چرا من رفته هستم یک فعل غلط است؟
شاگرد : آقا اجازه برای اینکه شما هنوز نرفته هستید!
_____________________________
دیوانه ای به دیوانه ی دیگر گفت : چه می کنی؟
او گفت:دارم برای خودم نامه می نویسم. پرسید : حال چه چیزی می نویسی؟
گفت : هنوز نامه به دستم نرسیده که بدانم.
بازدید دیروز : 36
کل بازدید : 565673
کل یاداشته ها : 1051