


باورتان میشود که خطوط عمودی همه با هم موازی باشند!؟
میتوانید همچین پلکانی بسازید؟


روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و می خواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست. برای همین کار وزیرش را مامور میکند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و در صورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد.
وزیر هم عازم سفر می شود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد.
عازم دیار خود می شود در نزدیکی های شهر چوپانی را می بیند و به خود می گوید بگذار از او هم سؤال کنم شاید جواب تازه ای داشت بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر می گوید من جواب را می دانم اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را می پذیرد چوپان هم می گوید تو باید مدفوع خودت را بخوری وزیر آنچنان عصبانی می شود که می خواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید تو می توانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است تو این کار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من را بکش.
خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول می کند و آن کار را انجام می دهد سپس چوپان به او می گوید: " کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می کردی نجس ترین است بخوری.




روایت شده رسول اکرم (ص) در سفری بود. برای طعام امر فرمود گوسفندی را ذبح نمایند.
شخصی عرض کرد : یا رسول الله! ذبح گوسفند به عهده ی من و دیگری گفن پوست کندن
آن با من و شخص دیگر گفت که پخش آن با من. آن حضرت فرمود : جمع کردن هیزم هم با من
باشد. گفتند : یا رسول الله ما هستیم و هیزم جمع می کنیم نیاز به زحمت شما نیست.
فرمود : این را می دانم لیکن خوش ندارم که خود را بر شما امتیازی دهم. پس به درستی که
حق تعالی کراهت دارد از بنده اش که ببیند او خود را بر دوستانش امتیاز داده است.




رمز جاذبه
استاد شهید مرتضى مطهرى
رمز محبت را هنوز کسى کشف نکرده است، یعنى نمى توان آن را فرموله کرد و گفت اگر چنین شد چنان مى شود و اگر چنان شد چنین مى شود، ولى البته رمزى دارد. چیزى در محبوب هست که براى محب از نظر زیبایى خیره کننده است و او را به سوى خود مى کشد. جاذبه و محبت در درجات بالا«عشق »نامیده مى شود. على محبوب دلها و معشوق انسانهاست، چرا؟و در چه جهت؟ فوق العادگى على در چیست که عشقها را بر انگیخته و دلها را به خود شیفته ساخته و رنگ حیات جاودانى گرفته است و براى همیشه زنده است؟چرا دلها همه خود را با او آشنا مى بینند و اصلاً او را مرده احساس نمى کنند بلکه زنده مى یابند؟
مسلماً ملاک دوستى او جسم او نیست، زیرا جسم او اکنون در بین ما نیست و ما آن را احساس نکرده ایم و باز محبت على از نوع قهرمان دوستى که در همه ملتها وجود دارد، نیست. هم اشتباه است که بگوییم محبت على از راه محبت فضیلتهاى اخلاقى و انسانى است و حب على حب انسانیت است. درست است على مظهر انسان کامل بود و درست است که انسان نمونه هاى عالى انسانیت را دوست مى دارد اما اگر على همه این فضایل انسانى را که داشت، مى داشت: آن حکمت و آن علم، آن فداکاریها و از خود گذشتگى ها، آن تواضع و فروتنى، آن ادب، آن مهربانى و عطوفت، آن ضعیف[نوازى]، آن عدالت، آن آزادگى و آزادیخواهى، آن احترام به انسان، آن ایثار، آن شجاعت، آن مروت و مردانگى نسبت به دشمن و به قول مولوى:
در شجاعت شیر ربانیستى در مروت خود که داند کیستى؟
آن سخا و جود و کرم و... اگر على همه اینها را که داشت، مى داشت اما رنگ الهى نمى داشت، مسلماً این قدر که امروز عاطفه انگیز و محبت خیز است نبود.
على از آن نظر محبوب است که پیوند الهى دارد. دلهاى ما به طور ناخودآگاه در اعماق خویش با حق سر و سر و پیوستگى دارد و چون على را آیت بزرگ حق و مظهر صفات حق مى یابند به او عشق مى ورزند. در حقیقت پشتوانه عشق على پیوند جانها با حضرت حق است که براى همیشه در فطرتها نهاده شده و چون فطرتها جاودانى است مهر على نیز جاودان است.
نقطه هاى روشن در وجود على بسیار است اما آنچه براى همیشه او را درخشنده و تابان قرار داده است ایمان و اخلاص اوست و آن است که به او جذبه الهى داده است.
سوده همدانى، بانوى فداکار و دلباخته على، در مقابل معاویه بر على درود فرستاد و در وصفش گفت: «درود خداوند بر روانى باد که او را خاک بر گرفت و عدل نیز با وى مدفون گشت. با حق پیمان بسته بود که به جاى آن بدلى نگزیند، پس با حق و با ایمان مقرون گشته بود.»
صعصعة بن صوحان عبدى نیز یکى دیگر از دلباختگان على بود، از کسانى بود که در آن دل شب در مراسم دفن على با عده معدودى شرکت کرد. پس از آنکه حضرت را دفن کردند و بدنش را خاک پوشانید، صعصعة یک دست خویش را بر قلبش نهاد و با دست دیگر خاک بر سر پاشید و گفت:
«مرگ گوارایت باد! که مولدت پاک بود و شکیبایى ات نیرومند و جهادت بزرگ. بر اندیشه ات دست یافتى و تجارتت سودمند گشت.
بر آفریننده ات نازل گشتى و او تو را با خوشى پذیرفت و ملائکش به گردت در آمدند. در همسایگى پیغمبر جایگزین گشتى و خداوند تو را در قرب خویش جاى داد و به درجه برادرت مصطفى رسیدى و از کاسه لبریزش آشامیدى.
از خدا مى خواهیم که از تو پیروى کنیم و به روشهایت عمل کنیم، دوستانت را دوست بداریم و دشمنانت را دشمن بداریم و در جرگه دوستانت محشور گردیم.»
دریافتى آنچه را دیگران در نیافتند و رسیدى به آنچه دیگران نرسیدند. در پیشگاه برادرت پیغمبر جهاد کردى و به دین خدا آن چنان که شایسته بود قیام کردى تا سنتها را بر پا داشتى و آشوبها را اصلاح نمودى و اسلام و ایمان منظم گشت. بر تو باد بهترین درودها!
به وسیله تو پشت مؤمنان محکم شد و راهها روشن گشت و سنتها به پا ایستاد. احدى فضایل و سجایاى تو را در خود جمع نکرد. نداى پیغمبر را جواب گفتى. به اجابتش بر دیگران پیشى گرفتى. به یارى اش شتافتى و با جان خویش حفظش کردى. با شمشیر ذوالفقار در مراحل ترس و وحشت حمله بردى و پشت ستمگران را شکستى. بنیانهاى شرک و پستى را درهم فرو ریختى و گمراهان را در خاک و خون کشیدى. پس گوارایت باد اى امیر مؤمنان!
نزدیکترین مردم بودى به پیغمبر. اول کسى بودى که به اسلام گرویدى. از یقین لبریز و در دل محکم و از همه فداکارتر [بودى] و نصیبت از خیر بیشتر بود. خداوند ما را از اجر مصیبتت محروم نکند و پس از تو ما را خوار نگرداند.
به خدا سوگند که زندگى ات کلید خیر بود و قفل شر، و مرگت کلید هر شرى است و قفل هر خیرى. اگر مردم از تو پذیرفته بودند، از آسمان و زمین نعمتها بر ایشان مى بارید اما آنان دنیا را بر آخرت برگزیدند.»
آرى، دنیا را برگزیدند و در مقابل عدل و عدم انعطاف على تاب نیاوردند و عاقبت دست جمودها و رکودها از آستین مردى به در آمد و على را شهید کرد.
قلب جوان
از وصایاى على(ع)
به امام حسن(ع)
پسرم! بدان که پیش روى تو گردنه ایست رنج زا، در عبور از این گردنه حال مردم سبک بار بهتر است از سنگین باران... و جز این نیست که قلب جوان مانند زمین خالى است هر چه در آن کاشته شود همان را مى پذیرد (اگر بادام شیرین، نتیجه شیرین و اگر بادام تلخ، نتیجه تلخ) ... و این وصیت پدرى است رو به فنا، اعتراف کننده به تغییر و تحولات زمان، در منزلگه مردگان آرمیده، که فردا از آن جا کوچ خواهد کرد، به فرزندى که چیزى را آرزو مى کند که آن را نخواهد یافت. انسانى که راهروى کسانى است که از هستى برخوردار بوده و هلاک شدند. هدف بیمارى ها و گروگان روزگار است، در تیررس ناگوارى ها و بنده دنیا و سوداگر فریبنده ها، وامدار زوال و فنا، در بند اسارت مرگ و همپیمان اندوه ها و عدم غصه ها و نشانه هاى آفات و زمین خورده تمایلات و جانشین مردگان است.
چشمه هایى از دانش على(ع)
چشمه اول
یکى از علماى یهود نزد والى آمد و گفت: آیا تو جانشین پیامبر این امت هستى؟ او گفت: آرى. یهود گفت که ما در تورات دیده ایم که جانشینان پیامبران در میان امت آنان، دانشمندترین آنان است. پس مرا آگاه کن که خداى تعالى کجاست، آیا در زمین است یا در آسمان؟
او گفت: او در آسمان و برعرش است. یهودى گفت در این صورت زمین از وجود خدا خالیست و بنا به قول تو در جایى هست و در جایى نیست.
والى برآشفت و گفت: از نزد من دور شو وگرنه تو را مى کشم! یهودى در حال تعجب از این سخن از نزد وى دور شد. در همین حال على(ع) از مقابل او عبور کرد و فرمود: اى یهودى، آنچه پرسیدى و آن چه در پاسخ شنیدى من مى دانستم. ما مى گوییم خداى عزوجل جا و مکان را آفرید و براى او جا و مکانى نیست و بالاتر از این است که مکانى او را در برگیرد بلکه او هر آن چه را که در مکان است فراگرفته است و چیزى وجود ندارد که از حیطه تدبیر او بیرون باشد و براى تأیید صحت آن چه گفتم از کتاب خود شما خبر مى دهم و اگر دانستى که درست است آیا ایمان مى آورى؟
یهودى گفت: آرى
فرمود: آیا در بعضى کتاب هاى خود ندیده اید که روزى موسى بن عمران نشسته بود، ناگاه فرشته اى از جانب شرق نزد او آمد و موسى از او پرسید از کجا آمدى؟ گفت: از جانب خداى عزوجل و فرشته اى از سوى مغرب سوى او آمد. موسى بدو گفت از کجا آمدى؟ گفت از نزد خداى عزوجل. آنگاه فرشته دیگرى نزد او آمد و گفت از آسمان هفتم و از نزد خداى عزوجل آمده ام و سپس فرشته اى دیگر آمد و گفت از زمین هفتم و از جانب خداى عزوجل آمده ام. موسى(ع) گفت: منزه است آن خدایى که جایى از او خالى نیست و به همه جا نزدیک است. یهودى گفت: گواهى مى دهم که این سخن حق است و باز گواهى مى دهم که تو سزاوارترى به جانشینى پیامبرت.
چشمه دوم
پس از رحلت پیامبر(ص) جماعتى از یهودیان به مدینه آمده و گفتند در مورد «اصحاب کهف» قرآن شما مى گوید که اصحاب کهف سیصد و نه سال در غار خوابیدند در صورتى که در تورات باقى ماندن آن ها در غار سیصد سال قید شده و این دو با هم مغایرت دارند.
در برابر این اشکال و ایراد نه تنها خلیفه بلکه همه صحابه از پاسخگویى عاجز ماندند. بالاخره دست توسل به دامان حلال مشکلات على(ع) زدند. حضرت فرمود: خلاف و تضادى در بین نیست زیرا از نظر تاریخ آن چه نزد یهود معتبر است، سال شمسى است و در نزد عرب سال قمرى است وتورات به لسان یهود نازل شده و قرآن به لسان عرب و سیصد سال شمسى، سیصد و نه سال قمرى است.
چشمه سوم
مردى شخصى را کشته بود. خانواده مقتول شکایت نزد حاکم بردند. او دستور داد قاتل را در اختیار پدر مقتول گذارند تا به حکم قصاص او را به قتل رساند، پدر مقتول دو ضربت سخت بر آن مرد زد و یقین به مرگ او نمود ولى چون رمقى از حیات داشت، کسان وى از او پرستارى کردند و مدارا نمودند تا پس از شش ماه بهبودى کامل یافت. پدر مقتول روى او را در بازار دید تعجب کرد و چون نیک شناخت، گریبانش را گرفت و نزد حاکم آورد. او براى بار دوم دستور داد که سر از تن او برگیرند. قاتل از على(ع) استغاثه نمود آن حضرت فرمود: این چه حکمى است که بر این مرد مى کنى؟
حاکم گفت: یااباالحسن این شخص قاتل پسر اوست و به حکم «النفس بالنفس» باید کشته شود. حضرت فرمود آیا مى شود کسى را دو بار کشت؟ او متحیر ماند و سکوت کرد.
آنگاه على(ع) به پدر مقتول گفت: مگر قاتل پسرت را با دو ضربه نکشتى؟ عرض کرد کشتم ولى او زنده شد و اگر مجدداً او را نکشم خون پسرم هدر مى شود!
على (ع) فرمود: در این صورت باید آماده شوى اول به قصاص دو ضربتى که به او زدى او هم دو ضربت به تو بزند، آنگاه اگر تو زنده ماندى او را بکش!
پدر مقتول گفت: یا اباالحسن آیا قصاص از مرگ سخت تر است و من از این موضوع درگذشتم. آنگاه با هم مصالحه نموده و آشتى کردند
اى بى نظیر
مهدى اخوان ثالث
اى بى نظیر در همه آفاق
مهر سپهر حسن، بر اطلاق
همچون تو یک کتاب ندارد
مجموعه اى شگفت در اوراق
جنست لطیفه ایست «نفیسه»
این گفته ابن دسته در اعلاق
او گشته در قلمرو خورشید
چون تو مهمى ندیده به آفاق
خوشبخت آنکه جفت تو گردد
اى در صباحت نمکین طاق
اى اوج آفرینش و امکان
بى شبه و مثل را نشده مصداق
خلقت وراى حسن طبیعى
برهم زده ست منطق خلاق
یک لحظه با تو بودن شوقى
هم ارج عمر، واى به مشتاق
گر گویم: اى تو نامتناهى
داند خدا، نگفته ام اغراق
باشد «امید» زنده به عشقت
اى راز روز در شب عشاق
هیچ بغضى نیست در جانم
مولوى
من چنان مردم که با خونى خویش
نوش لطف من نشد در قهر نیش
گفت پیغمبر به گوش چاکرم
کو بُرد روزى زگردن این سرم
کرد آگه آن رسول از وحى دوست
که هلاکم عاقبت بر دست اوست
او همى گوید: بکش پیشین مرا
تا نیاید از من این منکر خطا
من همى گویم چومرگ من زتست
با قضا من چون توانم حیله جست؟
هیچ بغضى نیست در جانم ز تو
ز آنک این را من نمى دانم ز تو
آلت حقى تو فاعل دست حق
چون زنم بر آلت حق طعن و دق
اندرین شهر حوادث، میر اوست
در ممالک، مالک تدبیر اوست
داستان عقیل از زبان مولا
«به خدا قسم اگر بر روى خار سعدان شب را تا صبح بیدار بمانم و مرا در غل و زنجیر بسته به هر طرف بکشند، به مراتب برایم محبوب تر است تا خدا و پیامبرش را در رستاخیز ملاقات کنم، در حالى که درباره یکى از بندگان خدا ظلم کرده باشم و چگونه بدنى که بسرعت رو به فنا و نابودى مى رود و سالیانى دراز در زیر خاک ها خواهد ماند درباره کسى ستم کنم.
به خدا قسم! عقیل را دیدم و آنقدر فقر بر او فشار آورده بود که تقاضاى پیمانه اى گندم مى کرد و بچه هایش را دیدم با موهاى ژولیده و پریشان. غبار فقر و تنگدستى بر چهره ایشان نشسته بود که گویى رویشان را با نیل، سیاه کرده بودند.»
عقیل فصیح بود، به سخن درآمد، سجایاى انسانى على را گفت. از عاطفه او و رحمت رأفتش و از موقعیت خلافتش، مکرر و مؤکد سخن گفت.
«خیال کرد به این حرف ها دینم را به او مى فروشم... درست است که او برادر من است، اما مال، مال کیست؟ مال چه کسى را به او بدهم؟ خیال کرد دنبالش مى روم و تقاضایش را انجام مى دهم و راه حقیقى را که مى روم رها مى کنم.»
عقیل نابیناست. على آهنى را در آتش نهاد و به حرف هاى عقیل گوش مى داد، او سخن مى گوید آهن کم کمک داغ شده است.
«آهن را داغ کردم و نزدیک بدنش بردم، عقیل از همه جا بى خبر، دست ها را حرکت مى دهد و سخن مى گوید. فریادش بلند شد همچون شترى بیمار که از درد بنالد. فریاد عجیب گوش خراشى برآورد. گفتم زن هاى نوحه گر بر تو بگریند. تو براى آهنى که انسانى به بازى و شوخى داغش کرده چنین فریاد مى کشى و مرا به سوى آتش سوزانى مى کشانى که پروردگار آن را از خشمش برافروخته است؟ تو از آزار اندکى ناله برمى کشى و من از زبانه دردناک آتش دوزخ ننالم؟!»
على (ع) در فرهنگ عامیانه ایران
دستمو بگیرو بگو یا على
امید رضایى
بچه هاى ایرانى وقتى زبان مى گشایند، «یا على» جزو نخستین عبارت هایى است که یاد مى گیرند. از همین نشانه مى توان به میزان علاقه مندى ایرانیان به نخستین پیشواى شیعیان پى برد. محبت على و فرزندانش اگرچه فى نفسه براى ایرانیان واجد ارزش بود، اما بیشتر مورخین معتقدند که همواره به عنوان ابزارى در مقابله با خلفاى عرب مورد استفاده قرار گرفته است. از این روست که نشانه هاى حضور على آنچنان در ذهن و رفتار ایرانیان رسوخ کرده است که جزیى تفکیک ناپذیر از ایرانى گرى نیز به حساب مى آید.
ایرانیان جدا از آنکه چه میزان در اعتقادات مذهبى راسخ هستند، همواره نشانه هاى احترام به على را در رفتار و گفتار حفظ کرده اند. آموختن عبارت «یا على» به کودکان تازه زبان باز کرده و نوپا شاهد این مدعاست.
این عبارت را بسیارى از ما در پایان صحبت هایمان ، در برخوردهاى رودررو و مکالمات تلفنى به کار مى گیریم و فرقى هم نمى کند که چه گرایشى داشته باشیم. در میلاد على(ع) شادى مى کنیم، روزهاى ضربت خوردن و شبهایش را گرامى مى داریم و... همچنان که همه ما با هر گرایشى نوروز را پاس مى داریم.
سوگند به على، مرامش و ولایتش، همیشه یکى از سوگندهاى مردان و زنان ایرانى بوده است. لوطى هاى قدیم وقتى به «ولاى على» قسم مى خوردند، دیگر هیچ تردیدى در راستگویى شان باقى نمى ماند. چنان که عباراتى مثل «دست على به همرات» و «یا على مدد» به عنوان مهرآمیزترین آرزوهاى مرسوم رد و بدل مى شد و هنوز هم به کرات مى توان نشانه هاى آن را در مکالمات روزمره مردم جست وجو کرد.
در آمارى که چند سال پیش منتشر شده بود، بیش از شصت درصد دختران و پسران جوان در مقابل این پرسش که «اگر قرار باشد یک مناسبت مذهبى را براى ازدواج انتخاب کنید، انتخابتان چه خواهد بود؟» پاسخ داده بودند: سیزده رجب. میلاد حضرت على(ع).
گردن آویز شمایل على (ع) در طلا فروشى ها ، کاشى هاى منقوش به عبارت یا على، نقاشى هاى مولا در زورخانه ها ، منازل ، مغازه ها و ... همه وهمه شاهد این عشقند. این احترام و اهمیت حتى به هرآنچه که با على در ارتباط است نیز مى رسد. چه اسب على باشد چه شمشیر او . در اشعار محلى به ویژه در استان هاى فارس، چهارمحال و بختیارى و لرستان به موارد فراوانى مى توان برخورد که از «دلدل» اسب حضرت یاد شده است:
سربند امیر و گوشه پل
قدمگاه على جاسم دلدل
عرق از چهره سرخ محمد
چکیده بر زمین و سرزده گل
حتى پیش از اینها سوگند به «دلدل» به عنوان یک سوگند مهم در آن مناطق مورد استفاده قرار مى گرفته است.
اما مهم تر از دلدل ، ذوالفقار على است که چه در فرهنگ عامه ، و چه در فرهنگ اسمى و چه در ادبیات همیشه حائز اهمیت بوده است. این عبارت سعدى را به یاد مى آورید؟
«خلاف راه صواب است و عکس رأى اولوالالباب که ذوالفقار على در نیام باشد و زبان سعدى در کام ».
شاید ذوالفقار معروف ترین شمشیر دنیا باشد . شمشیرى دو دم که در ابتدا متعلق به حضرت پیامبر بوده است.
کلینى در «الروضه من الکافى» مى نویسد: «روز احد هنگامى که شمشیر حضرت على (ع) در حرب شکست، پیامبر آن را به وى بخشید. على بگرفت و به کارزار شد. پیامبر چون او را دلیر و کارآمد دید که با ذوالفقار از چپ و راست و پیش و پس مى زد، گفت: «لافتى الاعلى لاسیف الاذوالفقار».
این جمله را روى زیورآلات ، قالى ها، معرق کارى ها، فلز کوبى ها و حتى پشت شیشه اتوبوس ها و ماشین هاى بین شهرى مى توان پیدا کرد.
در عصر قاجار و در دوران ناصرى وقتى علامت شیر و خورشید به عنوان نماد رسمى ایران معرفى شد، شمشیرى که نشانه قدرت نظامى ایران بود نیز در دست شیر قرار گرفت. این شمشیر «ذوالفقار» بود. این نشانه تا سالها بعد به عنوان نشانه رسمى ایران شناخته مى شد.
به هر رو حضور على (ع) مرام، رفتار و گفتارش نشانه هاى جدایى ناپذیر فرهنگ عامیانه و رسمى ایرانیان بوده و هست.


ازدواج
پسر جوان و زیبارویی بود که فکر می کرد باید با زیباترین دختر جهان ازدواج کند.
اوفکر می کرد به این ترتیب بچه هایش زیباترین بچه های روی زمین می شوند.
پسر مدتی بااین فکر در جستجوی همسر یکتایی برای خودش گشت.
طولی نکشید که پسر با پیرمردی آشنا شد که سه دختر باهوش و زیبا داشت.
پسر ازپیرمرد درخواست کرد که با یکی از دخترانش آشنا شود.
پیرمرد جواب داد: هیچ یک ازدخترانم ازدواج نکرده اند و با هر کدام که می خواهید آشنا شوید.
پسر خوشحال شد. دختر بزرگ پیرمرد را پسندید و باهم آشنا شدند.
چند هفته بعد، پسرپیش پیرمرد رفت و با مِن و مِن گفت: آقا، دخترتان خیلی زیبا است، اما یک عیب کوچکدارد. متوجه
نشدید؟! دخترتان کمی چاق است.
پیرمرد حرفش را تایید کرد و آشنایی با دختر دومش را به پسر پیشنهاد داد.
پسر بادختر دوم پیرمرد آشنا شد و به زودی با یکدیگر قرار ملاقات گذاشتند.
اما چند هفته بعد پسر دوباره پیش پیرمرد رفت و گفت: دختر شما خیلی خوب است.
امابه نظرم یک عیب کوچک دارد. متوجه نشدید؟! دخترتان کمی لوچ است.
پیرمرد حرف او را تایید کرد و آشنایی با دختر سومش را به پسر پیشنهاد کرد.
به زودی پسر با دختر سوم پیرمرد دوست شد و با هم به تفریح رفتند.
یک هفته بعد پسر پیش پیرمرد رفت و با هیجان گفت: دختر شما مثل یشمِ بی لک است.
همان کسی است که دنبالش می گشتم. اگر اجازه دهید، به رویایم برسم و با دختر سوم تان ازدواج کنم!
چندی بعد پسر با دختر سوم پیرمرد ازدواج کرد. چند ماه بعد همسرش دختری به دنیاآورد.
اما وقتی که پسر صورت بچه را دید، از وحشت در جایش میخکوب شد.
این زشت ترین بچه ای بود که به عمرش می دید. پسر بسیار غمگین شد و پیش پدر همسرش رفت و
با گِله گفت: چرا با این که هر دوی ما این قدر زیبا و خوش اندام هستیم، ولی بچه ما به این زشتی است؟
پیرمرد جواب داد: دختر سوم من قبلا دختر بسیار خوبی بود.
اما او هم یک عیب کوچکداشت. متوجه نشدی؟!
او قبل از آشنا شدن با تو حامله بود!!!
همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت
اما همگان را برای همیشه هرگز
مواظب باشید فریب نخورید
در انتخاب ملاکهای ازدواج دقت کنید.


قدرتی ندارند ولی ادعای قدرت و سرکشی میکنند.
در سن 18 تا 19 سالگى، مثل هندوستان هستند:
برای زندگی کردن 4 راه پیش روی خود میبینند. یا کنکور یا سربازی، به عبارت بهتر (آشخوری) یا بیشتر مواقع عاشق میشن و تا صبح واسه عشقشون شعر میگن و یا پایان زندگی و مرگ.
در سن 20 تا 27 سالگى، مانند کانادا هستند:
بسیار خون گرم و مهربان اوج جوانی، زیبا و دلربا، برای هر دختری خیلی زود ویزای پذیرش صادر میکنند. در این دوران در تمام مدت از طرف جنس مخالف زیر نظر هستن و برایشان دامهای زیادی گسترانده شده است.
بین سن 27 تا 32 سالگى، مانند ترکیه هستند:
بدین معنا که در دام گرفتار شدهاند و فقط به حرف رئیس بزرگ که همان خانومشان باشد گوش میدهند. پر از عشق.
در سن 32 تا 40 سالگى، مثل ژاپن هستند:
کاملا کاری شدهاند. آینده روشن را در فعالیت شبانه روزی میبینند.
بین 40 تا 50 سالگى، مانند روسیه هستند:
بسیار پهناور، آرام و بسیار قدرتمند در جامعه و به عنوان راهنما و حلال مشکلات.
در سن 50 تا 65 سالگى، مانند کشورهای تازه استقلال یافته شوروی سابق هستند:
با یک گذشته درخشان و بدون آینده.
بعد از 65 سالگى، شبیه عربستان هستند:
همگان فقط به خاطر مال و ثروت به آنها احترام میگذارند


این مطلب رو توی ایمیلهام دیدم گفتم بزارمش تو وبلاگ شاید شمام خوشتون اومد
اگر در زندگی از هیچ چیز لذت نمیبرید، راهنمایی های زیر میتواند بشما کمک فراوانی نماید.
مقدار بسیار زیاد مشروب میل کنید و در کنار آن مقدار زیادی سیگار ، قلیان و از این قبیل مصرف کنید. آنقدر به این کار ادامه دهید تا بیهوش شوید. بعد از چند ساعت بیدار خواهید شد در حالی که دچار سردرد شدید و حالت تهوع شده اید.سعی کنید به کمک چیزی مانند نوشیدن قهوه تلخ استفراغ کنید شاید مجبور شوید این کار را تکرار کنید تا سر درد و حالت تهوع شما قطع گردد بعد از مدتی احساس آرامش بسیار مطبوعی به شما دست خواهد داد که با خواب عمیق و شیرین همراه است. می توانید در این حالت از زندگی خود لذت ببرید.
یک شب سرد زمستانی از خانه خارج شوید آنقدر صبر کنید تا خواب به سراغتان بیاید، به خانه برنگردید،به سمت پارکی بروید و سعی کنید بر روی نیمکتی بخوابید. از دستان خود بالشتی بسازید و از سرما بلرزید.وقتی احساس کردید ادامه این کار شما را به کشتن خواهد داد به منزل برگردید و در تختخواب خود بیارامید و از زندگی لذت ببرید.
در ساعات پر ترافیک سوار اتوموبیل خود شده و از خانه خارج شوید. به یکی از معابر پر ترافیک شهر بروید و خود را چند ساعت در ترافیک مشغول کنید بطوریکه دچار خستگی مفرط ، سردرد ،کمر درد, پا درد... گردید در این حالت تصمیم بگیرید که به خانه بازگردید،در راه باز هم دچار ترافیک می شوید و هر لحظه آرزو می کنید که سریعتر به منزل برسید.وقتی به خانه برگشتید می توانید در حالتی ریلکس نشسته و با هر چیزی مانند نوشیدن چای, تماشای تلوزیون یا گوش دادن به یک موسیقی ملایم، از زندگی خود لذت ببرید.
مقدار زیادی مایعات بنوشید بطوری که بعد از چند ساعت مثانه شما به حد انفجار برسد.بعد سعی کنید در حدود یک ساعت خود را در چنین وضعی قرار دهید.وقتی طاقت شما تمام شد به دستشویی بروید و مفصل بشاشید، در چنین حالتی می توانید برای چند لحظه از زندگی خود لذت فراوانی ببرید.!
راستی اگه یه وقت دلتون خواست یا دلتون سوخت یا هر چیزدیگه یه نظری لطف کنین بد نیستا از ما گفتن بود


از آثار ایشان میتوان به عنوانهلی زیر اشاره کرد:
از کجا آغاز کنیم؟
فاطمه، فاطمهاست
چه باید کرد؟
شهادت
آری، اینچنین بود برادر
تشیع علوی و تشیع صفوی (چاپ اول)
تشیع علوی و تشیع صفوی (چاپ دوم)
روش شناخت اسلام
امت و امامت
یکبار دیگر ابوذر (مقدمه نمایشنامه ابوذر)
نقش انقلابی یاد و یادآوران
حسین وارث آدم
مسئولیت شیعه بودن
فلسفه نیایش
انتظار مذهب اعتراض
یک، جلوش تا بینهایت صفرها
پدر، مادر، ما متهمیم
علی، مکتب، وحدت و عدالت.
کنگره بزرگداشت اقبال
میزگرد پاسخ بسئولات و انتقادات (? جلد)
برای آشنایی بیشتر با تفکرات ایشان مطلبم را با شعر زیر به پایان می برم
خدایا کفر نمی گویم
پریشانم
چه می خواهی تو از جانم !
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی
خداوندا !
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیندازی
و شب ، آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می گویی ! نمی گویی ؟
خداوندا !
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایه دیوار بگشایی
لبت بر کاسه مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف تر عمارت های مرمرین بینی
و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر می گویی ! نمی گویی ؟
خداوندا !
اگر روزی بشر گردی
زحال بندگانت با خبر گردی
پشیمان می شوی از قصه خلقت
از این بودن ، از این بدعت
خداوندا تو مسئولی
خداوندا !
تو می دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است
چه رنجی می کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است
بازدید دیروز : 24
کل بازدید : 565770
کل یاداشته ها : 1051